افزار دست. دست ابزار. ابزار دست. آله ای که کار دست بدان کنند یا افزار کفش را گویند. (آنندراج). آلت کار پیشه وران و کاسبان که به هندی هیتار گویند مثل تیشه و رنده و درفش و امثال آن. (غیاث). ابزار و آلت وادات و اسباب. (ناظم الاطباء). افزاری که در دست گیرند و بدان کار انجام دهند. هر افزار که با دست بکار برند. آلتی که بدان عملی را انجام کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آله. اداه. بزه. (دهار). صعده. (منتهی الارب). آلت. (مهذب الاسماء). ادات. (بحر الجواهر) : نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 369). نشکرده، دست افزار کفش دوز و موزه دوز بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : مقدری است نه چونانکه قدرتش دوم است مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار. ناصرخسرو. آلتهای حرف و دست افزارهای صناع او پدید آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی). گرچه خاقانی اهل حضرت نیست یاد دربانش هست دست افزار. خاقانی. اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و ترا کرا می کند که چندین دست افزار را در آن ببازی. (کتاب المعارف). متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف). نیست بافنده کس به دست افزار نه به ماکونورد و پاافشار. شیخ آذری. حاصل از دست گردد این پرگار غیر دست است جمله دست افزار. آذری. گر نفس می خواست بهرش می تراشیدم اثر در هنرمندیست آه و ناله دست افزار ما. ظهوری (از آنندراج). شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن و آستین هر دو که آن است تو را دست افزار. (دیوان نظام قاری ص 11). - دست افزار زفت، شارحان مثنوی این ترکیب را کنایه میدانند از توبه و اعمال نیکی که نتیجۀ توبه است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دست افزار زفت. مولوی. ، به کنایه، شرم مرد. آلت مردی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن خداوند چو بر پای کند دست افزار. سوزنی
افزار دست. دست ابزار. ابزار دست. آله ای که کار دست بدان کنند یا افزار کفش را گویند. (آنندراج). آلت کار پیشه وران و کاسبان که به هندی هیتار گویند مثل تیشه و رنده و درفش و امثال آن. (غیاث). ابزار و آلت وادات و اسباب. (ناظم الاطباء). افزاری که در دست گیرند و بدان کار انجام دهند. هر افزار که با دست بکار برند. آلتی که بدان عملی را انجام کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آله. اداه. بزه. (دهار). صعده. (منتهی الارب). آلت. (مهذب الاسماء). ادات. (بحر الجواهر) : نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 369). نشکرده، دست افزار کفش دوز و موزه دوز بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : مقدری است نه چونانکه قدرتش دوم است مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار. ناصرخسرو. آلتهای حرف و دست افزارهای صناع او پدید آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی). گرچه خاقانی اهل حضرت نیست یاد دربانش هست دست افزار. خاقانی. اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و ترا کرا می کند که چندین دست افزار را در آن ببازی. (کتاب المعارف). متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف). نیست بافنده کس به دست افزار نه به ماکونورد و پاافشار. شیخ آذری. حاصل از دست گردد این پرگار غیر دست است جمله دست افزار. آذری. گر نفس می خواست بهرش می تراشیدم اثر در هنرمندیست آه و ناله دست افزار ما. ظهوری (از آنندراج). شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن و آستین هر دو که آن است تو را دست افزار. (دیوان نظام قاری ص 11). - دست افزار زفت، شارحان مثنوی این ترکیب را کنایه میدانند از توبه و اعمال نیکی که نتیجۀ توبه است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دست افزار زفت. مولوی. ، به کنایه، شرم مرد. آلت مردی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن خداوند چو بر پای کند دست افزار. سوزنی
دست افزار. دست اوزار. ابزار دست و آلت و ادات واسباب. (ناظم الاطباء) : آهن از سنگ بدر آورد (هوشنگ) و از آن آلات ساخت و دست ابزار درودگری ودرخت فرمود بریدن... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 27)
دست افزار. دست اوزار. ابزار دست و آلت و ادات واسباب. (ناظم الاطباء) : آهن از سنگ بدر آورد (هوشنگ) و از آن آلات ساخت و دست ابزار درودگری ودرخت فرمود بریدن... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 27)
دیگ ابزار. افزار دیگ را گویند یعنی آنچه در دیگ طعام ریزند از نخود و کشمش و بادام و مانند آن و بعربی تابل خوانند و جمع آن توابل. (از برهان). دیگ اوزار. (جهانگیری). هرچه در دیگ کنند پختن را. ابزار. تابل: توابل. ابازیر. حوایج. بهارات، دیگ افزارها. (یادداشت مرحوم دهخدا). تابک. (دهار). توبل. تابل. تقده. تقر. تقرد. تقرده. تقره: تثبیل، توبله، دقه، تبل، دیگ افزار ریختن در دیگ. (منتهی الارب) ، دیگ اوزار. بمعنی گرم دارو است که برای بوی خوش در طعام کنند و به أدویه مشهور است. بوی افزار. (انجمن آرا) (از آنندراج). آنچه از نبات و معدن که در طعام کنند گاه پختن آن، خوشبوی و خوش مزه کردن طعام را از قبیل زیره و کرویا و سعتر و پودنه و پلپل و قرنفل و جوزبوا و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و سرکه و حرف (حب الرشاد = تخم سپندان) و خردل (حب سپندان گرد) و انجدان و حلتیت الطیب و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و دارچین و میخک و خرفه و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غصلجه، نمک و دیگ افزار ناانداختن در گوشت و خوب ناپختن آن را. (منتهی الارب)
دیگ ابزار. افزار دیگ را گویند یعنی آنچه در دیگ طعام ریزند از نخود و کشمش و بادام و مانند آن و بعربی تابل خوانند و جمع آن توابل. (از برهان). دیگ اوزار. (جهانگیری). هرچه در دیگ کنند پختن را. ابزار. تابل: توابل. ابازیر. حوایج. بهارات، دیگ افزارها. (یادداشت مرحوم دهخدا). تابک. (دهار). توبل. تابل. تقده. تقر. تقرد. تقرده. تقره: تثبیل، توبله، دقه، تبل، دیگ افزار ریختن در دیگ. (منتهی الارب) ، دیگ اوزار. بمعنی گرم دارو است که برای بوی خوش در طعام کنند و به أدویه مشهور است. بوی افزار. (انجمن آرا) (از آنندراج). آنچه از نبات و معدن که در طعام کنند گاه پختن آن، خوشبوی و خوش مزه کردن طعام را از قبیل زیره و کرویا و سعتر و پودنه و پلپل و قرنفل و جوزبوا و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و سرکه و حرف (حب الرشاد = تخم سپندان) و خردل (حب سپندان گرد) و انجدان و حلتیت الطیب و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و دارچین و میخک و خرفه و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غصلجه، نمک و دیگ افزار ناانداختن در گوشت و خوب ناپختن آن را. (منتهی الارب)
دست افشارده. مشت افشار. آنچه که بوسیلۀ دست افشارند. میوه ای که با دست عصارۀ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغورۀ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده. حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است: ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، لایق افشاردن: زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است. (آنندراج) : ملک را زر دست افشار در مشت کز افشردن برون میشد از انگشت. نظامی. اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار تصرف دل شیرین به دست کوهکن است. صائب (از آنندراج). ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار خمیرمایۀ دیوانگی شد آخر کار. حکیم زلالی (از آنندراج). به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش. داراب بیگ جویا (از آنندراج). ترنج سیم دست افشار خسرو انار سینۀ شیرین وشان کو. ظهوری (از آنندراج). فشارم لای می کارم همین است طلای دست افشارم همین است. دانش (ازآنندراج)
دست افشارده. مشت افشار. آنچه که بوسیلۀ دست افشارند. میوه ای که با دست عصارۀ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغورۀ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده. حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است: ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، لایق افشاردن: زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است. (آنندراج) : ملک را زر دست افشار در مشت کز افشردن برون میشد از انگشت. نظامی. اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار تصرف دل شیرین به دست کوهکن است. صائب (از آنندراج). ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار خمیرمایۀ دیوانگی شد آخر کار. حکیم زلالی (از آنندراج). به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش. داراب بیگ جویا (از آنندراج). ترنج سیم دست افشار خسرو انار سینۀ شیرین وشان کو. ظهوری (از آنندراج). فشارم لای می کارم همین است طلای دست افشارم همین است. دانش (ازآنندراج)